اولین نشریه علمی دانشجویی زبان روسی دانشگاه تهران

متن مرتبط با «لیپونیوشکا» در سایت اولین نشریه علمی دانشجویی زبان روسی دانشگاه تهران نوشته شده است

داستان کوتاه لیپونیوشکا. مترجم : فریبا صفرپور. ماهنامه سروش کودکان .آذر1399

  • لیپونیوشکانویسنده: لِف نیکُلایویچ تولستویاز داستان های کشور روسیهترجمه از روسی به فارسی: فریبا صفرپورچاپ شده در ماهنامه سروش کودکان،آذر ماه 1399شماره:345پیرمردی با پیرزنی زندگی می کرد.آن ها بچه نداشتند.روزی پیرمرد برای شخم زدن زمین به مزرعه رفت و پیرزن در خانه ماند تا نان بپزد. پیرزن همانطور که نان ها را می پخت با خودش گفت:اگر ما پسری داشتیم، الان نان ها را به مزرعه برای پدرش می برد؛ ولی حالا من با کی این نان را به مزرعه بفرستم؟ناگهان از میان پنبه ها پسربچه کوچکی بیرون پرید و گفت:سلام مادرجان!پیرزن با تعجب پرسید:تو از کجا پیدایت شد پسرم، اسمت چیست؟پسر کوچولو جواب داد:مادرجان ، تو پنبه ها را زدی و زیر یک تخته چوبی گذاشتی، من همان جا به دنیا آمدم. اسمم هم لیپونیوشکا است. مادرجان نان را به من بده تا برای پدرجان ببرم.پیرزن پرسید:لیپونیوشکا،مگر تو می توانی نان را ببری؟می برم مادرجان...پیرزن نان را در بقچه ای پیچید و به پسربچه داد. لیپونیوشکا بقچه را گرفت و به طرف مزرعه دوید.در مزرعه سرراهش بوته ای قرار داشت، لیپونیوشکا فریاد زد:پدرجان، پدرجان، من را از روی بوته رد کن! من برایت نان آوردم.پیرمرد از آن طرف مزرعه شنید که کسی او را صدا می زند، به آنجا رفت و در مقابل اش پسربچه ای را دید، او را از روی بوته رد کرد و گفت:پسرم ، تو از کجا پیدایت شد؟پسربچه گفت:پدرجان ، من در میان پنبه ها به دنیا آمدم و برای تو نان آوردم.پیرمرد نشست و صبحانه بخورد. پسرک به او گفت:پدرجان، اجازه بده من زمین را شخم بزنم.ولی پیرمرد گفت:تو زورت به شخم زدن نمی رسد.ولی لیپونیوشکا گاوآهن را گرفت و مشغول شخم زدن زمین شد. او شخم می زد و ترانه می خواند.از آن نزدیکی ارباب روستا رد می شد و دید که پیرمرد نشسته و صبحانه می , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها